داستان عجیب مرگ در غسالخانه!
به گزارش ایسنا، روزنامه همشهری در صفحه حوادث خود نوشت:
این
ماجرا به زمانی برمیگردد که مردی بهخاطر اینکه شبها خواب به چشمش
نمیآمد، تصمیم گرفت نزد یک رمال برود و از او کمک بخواهد. وقتی مرد رمال
او را دید، به وی گفت که برای رهایی از این مشکل باید به یک غسالخانه برود و
از غسال بخواهد که وی را روی تخت غسالخانه، غسل دهد.
او
تأکید کرد که فقط در این صورت است که مشکل مرد جوان حل میشود و وی پس از
آن میتواند به راحتی بخوابد و خواب ببیند. این نسخه مرد رمال در ادامه،
ماجرای عجیبتری را رقم زد؛ چرا که مرد جوان تصمیم گرفت هر طوری شده به یک
غسالخانه برود و دستوری را که رمال میانسال داده بود، عملی کند. او برای
این کار نزد یکی از غسالهای شهر رفت و ماجرا را با وی در میان گذاشت و از
او کمک خواست. غسال که نسخه رمال را باور کرده بود قبول کرد که به مرد جوان
کمک کند و برای غسلدادن مرد جوان با او قرار گذاشت.
در روز قرار،
مرد جوان راهی غسالخانه شد. آن روز، جسد مردی را که به علت بیماری جانش را
از دست داده بود برای غسل و شستوشو به غسالخانه آورده بودند و مرد غسال
سرگرم شستوشوی جنازه بود. وقتی مرد جوان رسید، غسال از او خواست که روی
تخت غسالخانه دراز بکشد تا او را هم غسل دهد. وقتی همهچیز برای اجرای نسخه
رمال آماده بود، غسال به طرف مرد جوان رفت تا او را شستوشو دهد اما مرد
جوان از وی خواست برای شستن او از لیفی تازه استفاده کند، نه لیفی که با آن
مردگان را میشوید.
ادامه مطلب ...
داستان آموزنده شرافت و مردانگی
در زمان ساسانیان مردی در تیسفون زندگی میکرد که بسیار میهمان نواز بود و شغلش آب فروشی بود.
روزی
بهرام پنجم شاهنشاه ایران (ساسانی) با لباسی مبدل به در خانه ی این مرد
میرود و می گوید که از راه دوری آمده و دو روز جا می خواهد .
آن مرد بهرام را با شادی می پذیرد و می گوید بمان تا بروم و پول در بیاورم.
مرد میرود و تا میتواند آب میفروشد و سپس با میوه و خوراک نزد بهرام باز میگردد.
بهرام به میهمان نوازی مرد اطمینان پیدا میکند ولی می خواهد آن مرد را بیشتر امتحان کند.
بنا بر این تا قبل از آمد مرد به دربار رجوع می کند و می گوید :
ادامه مطلب ...
داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس), داستان جالب ( نامه تاجر باهوش به همسرش)
داستان واقعی و آموزنده (سخنرانی جالب بیل گیتس)
گفته
میشه « بیل گیتس » ، رئیس « مایکروسافت » ، در یک سخنرانی در یکی از
دبیرستان های آمریکا ، خطاب به دانش آموزان گفت : در دبیرستان خیلی چیزها
را به دانش آموزان نمی آموزند . او هفت اصل مهم را که دانش آموزان در
دبیرستان فرا نمی گیرند ، بیان کرد .
این اصول به شرح ذیل است :
اصل اول : در زندگی ، همه چیز عادلانه نیست ، بهتر است با این حقیقت کنار بیایید .
اصل
دوم : دنیا برای عزت نفس شما اهمیتی قایل نیست . در این دنیا از شما
انتظار می رود که قبل از آن که نسبت به خودتان احساس خوبی داشته باشید ،
کار مثبتی انجام دهید .
اصل سوم : پس از فارغ التحصیل شدن از دبیرستان و
استخدام ، کسی به شما رقم فوق العاده زیادی پرداخت نخواهد کرد . به همین
ترتیب قبل از آن که بتوانید به مقام معاون ارشد ، با خودرو مجهز و تلفن
همراه برسید ، باید برای مقام و مزایایش زحمت بکشید .
اصل چهارم : اگر
فکر می کنید ، آموزگارتان سختگیر است ، سخت در اشتباه هستید . پس از
استخدام شدن متوجه خواهید شد که رئیس شما خیلی سختگیر تر از آموزگارتان است
، چون امنیت شغلی آموزگارتان را ندارد .
اصل پنجم : آشپزی در رستوران
ها با غرور و شأن شما تضاد ندارد . پدر بزرگ های ما برای این کار اصطلاح
دیگری داشتند ، از نظر آن ها این کار « یک فرصت » بود .
ادامه مطلب ...
داستان لبخند سنت اگزوپری
بسیاری از مردم کتاب «شاهزاده کوچولو» اثر سنت اگزوپری را میشناسند.
اما شاید همه ندانند که او خلبان جنگی بود و با نازیها جنگید وکشته شد.
قبل
از شروع جنگ جهانی دوم اگزوپری در اسپانیا با دیکتاتوری فرانکو میجنگید.
او تجربههای حیرتآور خود را در مجموعهای به نام لبخند گردآوری کرده است.
در یکی از خاطراتش مینویسد که او را اسیر کردند و به زندان انداختند و….
مینویسد:
«مطمئن بودم که مرا اعدام خواهند کرد به همین دلیل بشدت نگران بودم….
جیبهایم را گشتم تا شاید سیگاری پیدا کنم که از زیر دست آنها که حسابی
لباسهایم را گشته بودند در رفته باشد…؛ یکی پیدا کردم و با دستهای لرزان
آن را به لبهایم گذاشتم ولی کبریت نداشتم…. از میان نردهها به زندانبانم
نگاه کردم. او حتی نگاهی هم به من نینداخت درست مانند یک مجسمه آنجا
ایستاده بود….
فریاد زدم.. «هی رفیق کبریت داری؟»
ادامه مطلب ...
داستان آموزنده عشق و نفرت, داستان آموزنده دعای مادر, داستان آموزنده اهمیت همسایه
داستان آموزنده عشق و نفرت
زن و شوهر جوانی که تازه ازدواج کرده بودند برای تبرک و گرفتن نصیحتی از پیر دانا نزد او رفتند.
پیرمرد دانا به حرمت زوج جوان از جا برخاست و آنها را کنار خود نشاند او از مرد پرسید: تو چقدر همسرت را دوست داری!؟
مرد جوان لبخندی زد و گفت: تا سرحد مرگ او را می پرستم! و تا ابد هم چنین خواهم بود!
و از همسرش نیز پرسید: تو چطور! به همسرت تا چه اندازه علاقه داری!؟
زن
شرمناک تبسمی کرد و گفت: من هم مانند او تا سرحد مرگ دوستش دارم و تا زمان
مرگ از او جدا نخواهم شد و هرگز از این احساسم نسبت به او کاسته نخواهد
شد.
پیر عاقل تبسمی کرد و گفت: بدانید که در طول زندگی زناشویی شما
لحظاتی رخ می دهند که از یکدیگر تا سرحد مرگ متنفر خواهید شد و اصلا هیچ
نشانه ای از علاقه الآنتان در دل خود پیدا نخواهید کرد.
در آن لحظات حتی حاضرنخواهید بود که یک لحظه چهره همدیگر را ببینید.
اما
در آن لحظات عجله نکنید و بگذارید ابرهای ناپایدار نفرت از آسمان عشق شما
پراکنده شوند و دوباره خورشید محبت بر کانون گرمتان پرتوافکنی کند.
در این ایام اصلا به فکر جدایی نیافتید و بدانید که تاسرحد مرگ متنفر بودن تاوانی است که برای تا سرحد مرگ دوست داشتن می پردازید.
ادامه مطلب ...
داستان زیبای آلزایمر مادر
چمدونش را بسته بودیم ،
با خانه سالمندان هم هماهنگ شده بود
کلا یک ساک داشت با یه قرآن کوچک،
کمی نون روغنی، آبنات، کشمش
چیزهایی شیرین، برای شروع آشنایی …
گفت: “مادر جون، من که چیز زیادی نمیخورم
یک گوشه هم که نشستم
نمیشه بمونم، دلم واسه نوه هام تنگ میشه!”
گفتم: “مادر من دیر میشه، چادرتون هم آماده ست، منتظرن.”
گفت: “کیا منتظرن؟ اونا که اصلا منو نمیشناسن!
آخه اون جا مادرجون، آدم دق میکنه ها،
من که اینجا به کسی کار ندارم
اصلا، اوم، دیگه حرف نمی زنم. خوبه؟ حالا میشه بمونم؟”
گفتم: “آخه مادر من، شما داری آلزایمر می گیری
همه چیزو فراموش می کنی!”
گفت: “مادر جون، این چیزی که اسمش سخته رو من گرفتم، قبول!
اما تو چی؟ تو چرا همه چیزو فراموش کردی دخترم؟!”
خجالت کشیدم …! حقیقت داشت، همه کودکی و جوونیم
و تمام عشق و مهری را که نثارم کرده بود، فراموش کرده بودم.
ادامه مطلب ...
داستان آموزنده شکست غیر ممکن
مدرسهی کوچک روستایی بود که
بهوسیلهی بخاری زغالی قدیمی، گرم میشد. پسرکی موظف بود هر روز زودتر از
همه به مدرسه بیاید و بخاری را روشن کند تا قبل از ورود معلم و
همکلاسیهایش، کلاس گرم شود. روزی، وقتی شاگردان وارد محوطهی مدرسه شدند،
دیدند مدرسه در میان شعلههای آتش میسوزد. آنان بدن نیمه بیهوش همکلاسی
خود را که دیگر رمقی در او باقی نمانده بود، پیدا کردند و بیدرنگ به
بیمارستان رساندند.
پسرک
با بدنی سوخته و نیمه جان روی تخت بیمارستان دراز کشیده بود ، که ناگهان
شنید دکتر به مادرش میگفت: «هیچ امیدی به زنده ماندن پسرتان نیست، چون
شعلههای آتش بهطور عمیق، بدنش را سوزانده و از بین برده است». اما پسرک
به هیچوجه نمیخواست بمیرد. او با توکل به خدا و طلب یاری از او تصمیم گرفت
تا تمام تلاش خود را برای زنده ماندن به کار بندد و زنده بماند و … چنین
هم شد.
او در مقابل چشمان حیرت زدهی دکتر به راستی زنده ماند و نمرد.
هنگامی که خطر مرگ از بالای سر او رد شد، پسرک دوباره شنید که دکتر به
مادرش میگفت: «طفلکی به خاطر قابل استفاده نبودن پاهایش، مجبور است تا آخر
عمر لنگلنگان راه برود».
پسرک بار دیگر تصمیم خود را گرفت. او به
هیچوجه نخواهد لنگید. او راه خواهد رفت، اما متاسفانه هیچ تحرکی در پاهای
او دیده نمیشد. بالاخره روزی فرا رسید که پسرک از بیمارستان مرخص شد.
مادرش هر روز پاهای کوچک او را میمالید، اما هیچ احساس و حرکتی در آنها به
چشم نمیخورد. با این حال، هیچ خللی در عزم و ارادهی پسرک وارد نشده بود و
همچنان قاطعانه عقیده داشت که روزی قادر به راه رفتن خواهد بود
ادامه مطلب ...
داستان جالب خلبانان نابینا
دو خلبان نابینا که هر دو عینکهای
تیره به چشم داشتند، در کنار سایر خدمه پرواز به سمت هواپیما آمدند، در
حالی که یکی از آنها عصایی سفید در دست داشت و دیگری به کمک یک سگ راهنما
حرکت میکرد .
زمانی
که دو خلبان وارد هواپیما شدند، صدای خنده ناگهانی مسافران فضا را پر کرد.
اما در کمال تعجب دو خلبان به سمت کابین پرواز رفته و پس از معرفی خود و
خدمه پرواز، اعلام مسیر و ساعت فرود هواپیما، از مسافران خواستند کمربندهای
خود را ببندند.
در همین حال، زمزمههای توام با ترس و خنده در میان
مسافران شروع شده و همه منتظر بودند، یک نفر از راه برسد و اعلام کند این
ماجرا فقط یک شوخی یا چیزی شبیه دوربین مخفی بوده است.
اما در کمال تعجب
و ترس آنها، هواپیما شروع به حرکت روی باند کرده و کم کم سرعت گرفت. هر
لحظه بر ترس مسافران افزوده میشد چرا که میدیدند هواپیما با سرعت به سوی
دریاچه کوچکی که در انتهای باند قرار دارد، میرود. هواپیما همچنان به مسیر
خود ادامه میداد و چرخهای آن به لبه دریاچه رسیده بود که مسافران از ترس
شروع به جیغ و فریاد کردند.
اما در این لحظه هواپیما ناگهان از زمین
برخاست و سپس همه چیز آرام آرام به حالت عادی بازگشته و آرامش در میان
مسافران برقرار شد. در همین هنگام در کابین خلبان، یکی از خلبانان به دیگری
گفت:
«یکی از همین روزها بالاخره مسافرها چند ثانیه دیرتر شروع به جیغ زدن میکنند و اون وقت کار همهمون تمومه ! »
ادامه مطلب ...
داستانهای کوتاه و آموزنده جدید
داستان کوتاه هدیه مادر
ﭘﺴﺮ 16 ﺳﺎﻟﻪ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎﻣﺎﻥ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ18 ﺳﺎﻟﮕﯿﻢ چی کاﺩﻭ ﻣﯿﮕﯿﺮﯼ؟
ﻣﺎﺩﺭﭘﺴﺮﻡ ﻫﻨﻮﺯ ﺧﯿﻠﯽ ﻣﻮﻧﺪﻩ
ﭘﺴﺮ 17ﺳﺎﻟﻪ ﺷﺪ. ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﺣﺎﻟﺶ ﺑﺪ ﺷﺪ،ﻣﺎﺩﺭ ﺍﻭ ﺭﺍﺑﻪ ﺑﯿﻤﺎﺭﺳﺘﺎﻥ ﺍﻧﺘﻘﺎﻝ ﺩﺍﺩ،ﺩﮐﺘﺮ ﮔﻔﺖ ﭘﺴﺮﺕﺑﯿﻤﺎﺭی قلبی ﺩﺍﺭﻩ .
ﭘﺴﺮ ﺍﺯ ﻣﺎﺩﺭﺵ ﭘﺮﺳﯿﺪ ﻣﺎمان ﻣﻦ ﻣﯿﻤﯿﺮﻡ …؟ ! ﻣﺎﺩﺭ ﻓﻘﻂ ﮔﺮﯾﻪ ﮐﺮﺩ .
ﭘﺴﺮ ﺗﺤﺖ ﺩﺭﻣﺎﻥ ﺑﻮﺩ، ﻫﻤﮥ ﻓﺎﻣﯿﻞ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪ 18 ﺳﺎﻟﮕﯽِ ﺍﺵ ﺗﺪﺍﺭﮎ ﺩﯾﺪﻧﺪ
ﻭﻗﺘﯽ ﭘﺴﺮ ﺑﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺁﻣﺪ ﻣﺘﻮﺟﻪ ﻧﺎﻣﻪ ﺍﯼ ﮐﻪ ﺭﻭﯼ ﺗﺨﺘﺶ ﺑﻮﺩ ﺷﺪ …
ﭘﺴﺮﻡ ؛ ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﻧﺎﻣﻪ ﺭﺍ ﻣﯿﺨﻮﺍﻧﯽ ﯾﻌﻨﯽ ﻫﻤﻪ ﭼﯿﺰ ﻋﺎﻟﯽ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﺷﺪﻩ
ﯾﺎﺩﺗﻪ ﯾﮏ ﺭﻭﺯ ﭘﺮﺳﯿﺪﯼ ﺑﺮﺍﯼ ﺗﻮﻟﺪﺕ ﭼﯽ ﮐﺎﺩﻭ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ؟
ﻭ ﻣﻦ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﺴﺘﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺍﺑﯽ ﺑﺪﻡ !
ادامه مطلب ...
داستان زیبای مکالمه با خدا
این مطلب اولین بار در سال 2001 توسط
زنی به نام ریتا در وب سایت یک کلیسا قرار گرفت، این مطلب کوتاه به اندازه
ای تاثیر گذار و ساده بود ، که طی مدت 4 روز بیش از پانصد هزار نفر به سایت
کلیسا ی توسکالوسای ایالت آلاباما سر زدند. این مطلب کوتاه به زبان های
مختلف ترجمه شد و در سراسر دنیا انتشار پیدا کرد .
چه سوالاتی در ذهن داری که میخواهی بپرسی ؟
چه چیز بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند ؟
خدا پاسخ داد …
این که آنها از بودن در دوران کودکی ملول می شوند .
عجله دارند که زودتر بزرگ شوند و بعد حسرت دوران کودکی را می خورند .
این که سلامتی شان را صرف به دست آوردن پول می کنند.
و بعد پولشان را خرج حفظ سلامتی میکنند .
این که با نگرانی نسبت به آینده فکر میکنند .
زمان حال فراموش شان می شود .
آنچنان که دیگر نه در آینده زندگی میکنند و نه در حال .
این که چنان زندگی میکنند که گویی هرگز نخواهند مرد .
و آنچنان میمیرند که گویی هرگز زنده نبوده اند .
خداوند دست های مرا در دست گرفت و مدتی هر دو ساکت ماندیم .
بعد پرسیدم …
ادامه مطلب ...