هر وقت روستایی ساده دلی بنشیند و «خیال پلو» بپزد و آرزوهای دور و دراز ببافد حاضران این مثل را می زنند.
می گویند یک روز زنی که شغلش ماست فروشی بود،
ظرف ماستش را رو سرش گذاشته بود و برای فروختن به شهر می برد.
در راه با خودش فکر کرد که «ماست را می فروشم و از قیمت آن چند تا تخم مرغ میخرم.
تخم مرغ ها را زیر مرغ همسایه میذارم تا جوجه بشه. جوجه ها که مرغ شدند می فروشم
و از قیمت آن گوسفند می خرم. کم کم گوسفندهام زیاد میشه،
یک روز میان چوپون من و چوپون کدخدا زد و خورد میشه
کدخدا مرا میخواد و از من میپرسه : چرا چوپون تو چوپون مرا زده؟ ادامه مطلب ...
در نور کم غروب، زن سالخورده ای را دید که در کنار جاده درمانده ،منتظر بود
در آن نور کم متوجه شد که او نیاز به کمک دارد
جلوی مرسدس زن ایستاد و از اتومبیلش پیاده شد
در این یک ساعت گذشته هیچ کس نایستاده بود تا کمکش کند
زن به خود گفت مبادا این مرد بخواهد به من صدمه ای بزند؟
ظاهرش که بی خطر نبود فقیر و گرسنه هم به نظر می رسید
مرد زن را که در بیرون از ماشینیش در سرما ایستاده بود دید و متوجه آثار ترس در او شد
گفت: خانم من آماده ام به شما کمک کنم بهتر است شما بروید داخل اتومبیل که گرمتر است
ضمنا” اسم من برایان آندرسون است
فقط لاستیک اتومبیلش پنچر شده بود اما همین هم برای یک زن سالخورده مصیبت محسوب می شد
برایان در مدت کوتاهی لاستیک را عوض کرد
زن گفت اهل سنتلوئیس است و عبوری از آنجا می گذشته است
تشکر زبانی برای کمک آن مرد کافی نبود از او پرسید که چه مبلغ بپردازد
هر مبلغی می گفت می پرداخت چون اگر او کمکش نمی کرد
هر اتفاقی ممکن بود بیفتد برایان معمولا برای دستمزدش تامل نمی کرد
اما این بار برای مزد نکرده بود برای کمک به یک نیازمند کرده بود
و البته در گذشته افراد زیادی هم به او کمک کرده بودند . ادامه مطلب ...
فواره چون بلند شد سرنگون شود…
یعنی هر صعودی یه سقوطی داره…
که البته باید فقط در مادیات اینطور باشد… صعود معنویات سقوط نداره…
اما گفته اند که خاندان برمک خاندانی ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ فراوان داشتند
و تعدادی ازآنها وزرای خلفای عباسی بودند.
جعفر برمکی حتی با هارون الرشید دوستی فوق العاده نزدیک داشت…
روزی که به باغی رفته بودند هارون هوس سیب کرد…
و به جعفر گفت برایم سیب بچین… جعفر دور و بر رو نگاه کرد
و چیزی که بتونه زیر پاش بذاره و بالـا بره پیدا نکرد…
هارون گفت بیا پا روی شونه ی من بذار و بالـا برو…
جعفر این کارو کرد و سیبی چید و با هارون خوردند و خوششان آمد…
هارون به باغبان گفت برای پرورش این باغ قشنگ از من چیزی بخواه…
باغبان که از برمکیان بود گفت
قربان می خواهم که دست خطی به من بدهید که من از خاندان برمک نیستم…
همه تعجب کردند اما به هر حال هارون این دستخط را به باغبان داد…
بعدها که هارون از نفوذ برمکیان در حکومتش خیلی ترسیده بود ادامه مطلب ...
خروسی بود بال و پرش رنگ طلـا ، انگاری پیرهنی از طلـا، به تن کرده بود ، تاج قرمز سرش مثل تاج شاهان خودنمایی می کرد .
خروس ما اینقدر قشنگ بود که اونو خروس زری پیرهن پری صدا می کردند .
خروس از بس مغرور و خوش باور بود همیشه بلـا سرش می آمد، برای همین
سگ همیشه مواظبش بود تا اتفاقی برای اون نیافته
یک روز سگ آمد پیش خروس زری پیرهن پری ،
بهش گفت : خروس زری جون .
خروسه گفت : جون خروس زری
سگ گفت : پیرهن پری جون
خروس : جون پیرهن پری
سگ : می خوام برم به کوه دشت ، برو تو لـانه ، نکنه بازم گول بخوری ، درو روی کسی باز نکنی؟
خروس گفت : خیالت جمع باشه ، من مواظب خودم هستم . ادامه مطلب ...
روزی ملا نصرالدین به یک مهمانی رفت و لباس کهنه ای به تن داشت .
صاحبخانه با داد و فریاد او را از خانه بیرون کرد .
او به منزل رفت و از همسایه خود ، لباسی گرانبها به امانت گرفت
و آنرا به تن کرد و دوباره به همان میهمانی رفت .
این بار صاحبخانه با روی خوش جلو آمد و به او خوش آمد گفت
و او را در محلی خوب نشاند و برایش سفره ای از غذاهای رنگین پهن کرد .
ملا از این رفتار خنده اش گرفت ادامه مطلب ...
وقتی یکی حرف نابجایی بزند می گویند حکایت این بابا هم همان حکایت بلبل است که به شاخ گل نشسته است
در روزگار قدیم یکی از خان ها تمام دوستان خود را که همه خان بودند به منزل خود دعوت کرد
روز میهمانی تمام خان ها سوار بر اسب بندی همراه نوکر مخصوص خود به خانه خان آمدند
وقتی جلو منزل رسیدند از اسب پیاده شدند و نوکر مخصوص هم اسب را در طویله یا جای دیگر بست
هر نوکری مسؤول پذیرایی ارباب خود بود تا وقت ناهار شد
و از طرف صاحبخانه شروع کردند به ناهار دادن میهمان ها و هرکدام از نوکرها دست به سینه برای پذیرایی ارباب خود آمده بود
به خوبی خان ها را پذیرایی کردند و ناهار دادند یکی از خان ها که مشغول غذا خوردن بود چند دانه پلوا که با رنگ خورشت هم زرد شده بود بر پشت سبیلش چسبیده بود اما خود خان متوجه نبود تا اینکه نوکرش متوجه این موضوع شد
ادامه مطلب ...در هندوستان ، شکارچیان برای شکار میمون ها سوراخ کوچکی در نارگیل ایجاد می کنند و یک موز در آن می گذارند و زیر خاک پنهان می کنند.
ادامه مطلب ...خانوادهای ایلیاتی و عرب در صحرایی چادر زده بودند و به چراندن گله خود مشغول بودند. یک شب مقداری شیر شتر در کاسهای ریخته بودند و زیر حصین گذاشته بودند.
از قضا آن شب ماری که همان نزدیکیها روی گنجی خوابیده بود گذارش به زیر حصین افتاد و شیر توی کاسه را خورد و یک دانه اشرفی آورد و به جای آن گذاشت. فردا که خانواده ایلیاتی از خواب بیدار شدند و اشرفی را در کاسه شیر دیدند خوشحال شدند و شب دیگر هم در کاسه، شیر شتر کردند و در همان محل شب پیش گذاشتند. باز هم مار آمد و شیر را خورد و اشرفی به جای آن گذاشت و رفت. این عمل چند بار تکرار شد تا اینکه مرد عرب ایلیاتی گفت: «خوبست کمین کنم و کسی را که اشرفیها را میآورد بگیرم و تمام اشرفیهاش را صاحب بشوم» شب که شد مرد عرب کمین کرد. نیمه شب دید ماری به آنجا آمد مرد عرب تبر را انداخت که مار را بکشد.
ادامه مطلب ...کاربرد ضرب المثل : ضربالمثلی که به معنای کنایی به افرادی اطلاق میشود که خواسته و ناخواسته کاری می کنند که به ضرر گروه خودی و نزدیکانشان تمام میشود.
در ضرب المثل «ستون پنجم دشمن» که البته امروز یک اصطلاح رایج در ادبیات سیاسی محسوب میشود، «ستون پنجم» به معنای جاسوس است. البته شاید بتوان در تعبیر درستتر گفت اگرچه جاسوس در معنای اصلی خود کسی است که مصلحت کشور را ولو به قیمت جان خود از نظر دور میدارد و از روی خودآگاهی به سود دشمن کاری میکند اما در این مثل اشارت به افرادی است که دانسته و ندانسته و گاه از روی جهل کاری میکنند که به ضرر گروه خودی است و به قولی گل به خودی محسوب میشود و ضرر بزرگی را بر روند کار گروهی وارد میکند.
ادامه مطلب ...روزی مهمانی به کلبه محقّر مرد صاحب بصیرت وارد شد. آن مرد ، مَقدم او را گرامی داشت و با وجود تنگدستی صمیمانه از وی پذیرایی کرد و آنچه داشت در طبق اخلاص نهاد و برای او آورد.
مهمان با دلی شاد و خرسند از او خداحافظی کرد و رفت ولی همین که قدم از خانه بیرون گذاشت صاحبخانه از پشت مشاهده کرد که مشتی مار و عقرب و رتیل به تن او چسبیدهاند.
وحشتزده به دنبال او روان شد. چون اندکی راه پیمودند و به بیابان رسیدند دید که جانوران گزنده همه از بدن او به زمین ریختند و هر یک به گوشهای گریختند و در لابهلای سنگها و بوتههای صحرایی پنهان شدند.
دانست که آنچه مهمان با خود برده و در بیابان ریخته درد و بلاهای خانه او بوده است. پس خدا را شکر کرد و به خانه بازگشت.
ادامه مطلب ...