ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | |||||
3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 |
10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 |
17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 |
24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
31 |
عروس خودپسندی ، آشپزی بلد نبود و نزد مادرشوهرش زندگی می کرد .
مادرشوهر پخت و پز را بعهده داشت . یک روز مادرشوهر مریض شد و از قضا آن روز مهمان داشتند .
عروس می خواست پلو بپزد ولی بلد نبود ، پیش خودش فکر کرد
اگر از کسی نپرسد پلویش خراب می شود و اگر از مادر شوهرش بپرسد
آبرویش می رود و او را سرزنش می کند.
پیش مادر شوهرش رفت و سعی کرد طوری سوال کند که او متوجه نشود که بلد نیست آشپزی کند.
از مادرشوهر پرسید : چند پیمانه برنج بپزم که نه کم باشد ، نه زیاد ؟
مادر شوهر جواب سوال را داد و پرسید : پختن آنرا بلدی ؟
عروس گفت : اختیار دارید تا حالا هزار بار پلو پخته ام. ولی اگر شما هم بفرمائید بهتر است.
مادرشوهر گفت : اول برنج را خوب باید پاک کنی
عروس گفت : میدانم
مادرشوهر گفت : بعد دو بار آنرا می شویی و می گذاری تا چند ساعت در آب بماند.
عروس گفت : میدانم ادامه مطلب ...