داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

چشمبندی و تردستی

چشمبندی و تردستی

پاییز بود و هوا کمی سرد. بابام داشت لباس می پوشید تا با هم به گردش برویم. کلاهش را سرش گذاشته بود. دنبال کتاب اسرار حقه بازی شعبده بازی چشم بندی و تردستیدستکشهایش می گشت. از من خواست تا همه جا را بگردم و دستکشهایش را پیدا کنم.  

دستکشهای بابام پیدا نشد. راه افتادیم و رفتیم. توی خیابان هم بابام همه اش به فکر دستکشهایش بود.

به یک کتابفروش دوره گرد رسیدیم. بابام یک کتاب چشمبندی و تردستی خرید و به من گفت: با خواندن این کتاب می توانیم سرگرمیهای تازه ای یاد بگیریم.

تا بابام کتاب را باز کرد، دستکشهایش وسط کتاب افتاد. بابام خیلی تعجب کرد و گفت: عجب کتاب خوبی است! می بینی چطور با چشمبندی و تردستی دستکشهای مرا پیدا کرد!

بعد که خوب فکر کردیم، بابام تازه یادش آمد که در تمام این مدت دستکشهایش روی کلاهش بوده است.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد