داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

داستان آموزنده جدید, داستان بسیار زیبا, داستان جالب, داستان جدید

داستان آموزنده جدید,داستان بسیار زیبا,داستان جالب,داستان جدید

چشمبندی و تردستی

چشمبندی و تردستی

پاییز بود و هوا کمی سرد. بابام داشت لباس می پوشید تا با هم به گردش برویم. کلاهش را سرش گذاشته بود. دنبال کتاب اسرار حقه بازی شعبده بازی چشم بندی و تردستیدستکشهایش می گشت. از من خواست تا همه جا را بگردم و دستکشهایش را پیدا کنم.  ادامه مطلب ...